نامه ای برای سی سال بعد

سادات خانوم و آقا سیدش

نامه ای برای سی سال بعد

سادات خانوم و آقا سیدش

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰
مرداد ۹۴

واااااااای جیغ دس هورا...فرفر به آغوش وبلاگش برگشت

منتظر صمیمانه ترین تبریکاتونم...بدویییییییید...درضمن سعی کنید همه با هم جمع بشید

فقط یه پلاکارد بنویسید و تشریف فرماییه مجددمو تبریک بگید...آخه وبلاگای همسایه

اجازه ندادن به دیواراشون پلاکارد بچسبونیم...یکی بنویسید بزنید سر در وب خودم

 

یکماهی شد که در حالت قبض عرفانی بسر بردم و حوصله نوشتن نداشتم و این رکود

طبیعتا روی طرز نوشتنمم تاثیر گذاشت.

زندگی کماکان در جاده مستقیم در حرکته و ماها هم مسافراش، فعلا که این قسمت

از زندگیم تو جاده کویره،دلم میخواد برسم به جنگل و اتفاقای خوبش.

و اما در این مدتی که نبودم کما فی السابق پرسپولیسمون زد استقلال رو

سوراخ سوراخ کرد

فرفر خانوم هم بعد از یکسال دوری از میادین علم و دانش رفت کارای تسویه حسابشو کرد

و بسلامتی و دلخوشی و عنایت و لطف خدا و 124 هزار پیامبر و 14 معصوم مدرکشو گرفت

تا بذاره در کوزه روی مدرک قبلی

گواهینامم تا چن روز دیگه باید تمدید بشه فک کنم پولم میگیرن لامصبا...آخه منه بیچاره که

نه گور دارم نه کفن از کجا پول بیارم واسه این چیزا؟؟؟؟؟؟

یکی از فامیلامونم مریضه و تقریبا همه میدونن که مریضیش خطرناکه ، به حدی که

وصیت نامشو نوشته و نشسته تا آقای عزرائیل بیاد ببرتش...و این بدترین قسمت زندگیه

که آدم هر لحظه فک کنه این آخرین نفسیه که میکشهخدا شفاش بده.

 

عاقا یه شبم عمو اینا اومدن خونمون(همون عمویی که قاشق سحرآمیز داشت)،

عای حال داد عای حال داد، کلی گفتیم و خندیدیم...ینی خنده هاااااااااا

تا ساعت 2 نصفه شب هم داشت خاطرات جنگ برامون تعریف میکرد...عمو به

مقتضای سنش تو اون زمان که راهیه جبهه شد از یه منظر دیگه به جنگ و اتفاقاتش

نگاه کرده بود بخاطر همین خاطراتش اساسی به دل میچسبید ینی من اولین بارم بود

که به جنگ از این منظر نگاه میکردم...عمویی 15 سالش بوده که با رضایتنامه جعلی

و قایم شدن زیر صندلی اتوبوس راهیه جنگ میشه و یه مدت بسیار طولانی

هم ازش خبری نبوده بطوریکه به گفته مامان همه فک میکردن شهید شده و

همش تو اسامی شهدا دنبال اسمش بودن...طفلک ننه آقا کارش گریه بوده

و صبح تا شب و شب تا صبح با ناله و گریه و نوحه سرایی واسه ته تغاریش

سپری میشده ولی خب به لطف خدا بعد از مدت زمان مدیدی به کانون گرم خونوادش

برمیگرده و ادامه تحصیل و ...

و امااااااااااااااا

برگردیم به پاییز سال یکهزار و سیصد و نود و سه 

امشب شب یلدا بود ولی ما تصمیم گرفتیم به حرمت ایام سوگواری و

روزای آخر ماه صفر جشن یلدامونو موکول کنیم به چند شب بعد، ولی

یکی از رسوم یلدا نایت(night) رو بجا آوردیم که ای کاش بجا نیاورده بودیم

عاقا فال حافظ گرفتیم منتها نمیدونم مسیو حافظ سرش شلوغ بود...خسته

بود...از من کدورت قبلی داشت نمیدونم چش بود که فالم سراسر تهدید

و ارعاب و فحش و بد و بیراه بودفال بقیه اعضای محترم خونواده همش

حرف از گل و بلبل و ساقی و یار و دلدار و عشق و اینا اونوخ فال من !!!

حالا دیگه از تفسیرش بگذریم که همش حرف از جهنم و آینده تباه و داغون بود

حافظم دیوار از دیوار من کوتاهتر پیدا نکرده تو این شب یلدایی!

اوه رااااااااااااستی فرفر خانوم به جمع فرهیختگان انجمن ادبی شهرستان پیوست

انصافا محیطش خعلی باحاله و پر از انرژی مثبت...3 جلسه رفتم و عاشق جوّش

و حال و هواش شدم خعلی بهم میچسبه روزای چهارشنبه این 3 ساعت انجمن ادبی

و دیگر اینکه اولین شعرم رو از خودم دروَکردمشکلک زیباساز-varoone.ir

 

متنفرررررررررم از این طرح یک روز مکالمه رایگان همراه اول به مناسبت

پرداخت قبض غیرحضوریتنهاییه آدمو بیشتر به رخش میکشه وقتی طرح رو فعال

میکنی و حتی یه نفر هم نداری که بهش زنگ بزنی و این 24 ساعت تموم میشه

بدون اینکه حتی یه دونه تماس گرفته باشی

آخیش راحت شدمهمه این حرفا قلمبه شده بودن تو گلوم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۰
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

این کامنت خاتون عزیزمه در خصوص غیب شدن من بعد از پست قبلی

 

توجـــــــــــــــــــــــــــه توجــــــــــــــــــــــــــــــــه
به اطلاع کلیه دوستان میرسانم:
26آبان دختر پاییزی به نام فرفر گم گشته.
از یابنده تقاضا داریم اگر از وی اطلاعی دارن ما را از نگرانی در آورن و باعث آسودگی خاطرما شوند.
بدین وسیله اعلام میدارم مژدگانی نیز در قبال این کمک به ما به شما اعطا خواهد شد.
باشد که همی رستگار شویم.

دختر پاییزی خودت رو بر ما بنمایان

------------------------------------------------------------

من به خود می بالم که در این عصر یخی و در این ظلمت باروت و فساد دوستانی

دارم که دلشان چون آب زلال است... و قلبشان آینه خورشید...

------------------------------------------------------------

 مدتیه باز خر درونم شورش کرده و بدقلق شده

بخاطر همینه کم پیدام...ولی از همه دوستام ممنونم که با کامنتاشون بهم روحیه میدن

عاشقتونم

نظراتتون مدتی پیش من امانت ، ایشالا وقتی حالم بهتر شد با حوصله به تک تکشون

جواب میدم و لطفتونو جبران میکنم.

برام دعا کنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۹
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

باز هم پاییزی دیگر.


 باز هم سالی دیگر.

باز هم تولدی دیگر.

 این به معنای این است که باز هم پیرتر شدم.

شکسته تر شدم.

غمها و غصه های بیشتری را به شانه میکشم  به چیزهای بیشتری فکر میکنم.

باز هم بیشتر در این دنیای کثیف غرق میشوم

بدون این که حتی ذره ای به تو نزدیک تر شده باشم

فقط و فقط از تو دور شده ام.

هر سال دور تر از پارسال

پاییزی دیگر آمده آبان ماهی دیگر

پاییزی شاد و عذاب آور

و من در فکر بیست و چند پاییز قبلی

و در اندیشه و محاسبه ی فاصله ام از تو

خدایا 

مرا جذب کن

بیشتر و بیشتر

نگذار آن کودک معصوم به گرگی بی رحم و وحشی تبدیل شود.

به گرگی شبیه تمام گرگ هایی که هر روزه میبینم و عذاب میکشم

خدایا

به تو محتاجم

--------------------------------------------------------------------------------

نمیدونم 26 ساله شدم یا 27 ساله شایدم 28 ساله

هیچ ابایی ندارم از اینکه سنمو بگم برخلاف خیلیا!

یه شب تاریک و سرد پاییزی دختر کوچولویی بدنیا اومد که تاریخ

تولدش از همون اول زندگیش تقلبی شد بواسطه آشناهایی

که پدر تو اداره ثبت احوال داشت و تمایل پدر و مادر به اینکه تاریخ تولد بچشون

نیمه اول سال باشه که بخاطر 2 ماه دیر متولد شدن(!) یکسال عقب نیفته.

و از اون زمان بود که یه تاریخ تولد قلابی شد همراه من تو لحظه لحظه زندگی!

همه اون روز تقلبی بهم تبریک میگن و کادو میدن (!) حتی همراه اول !

اونوقته که تو شب تولد واقعیم تنهام خیلی تنها...فقط خودم میدونم تولدمه و خودم

یه جورایی غم انگیزه،حس آدمی رو دارم که یه شب ظلمانی تو جنگل گم شده

تنهایی محض همراه با ترس و وحشت از تنهایی.

امشبم اومدم تولدمو به خودم تبریک بگم ولی قبل از خودم یه دوست که جداً نمیدونم

از کجا فهمیده امشب تولد منه برام sms تبریک تولد فرستاد درست ساعت 00:00

این یعنی به یادم بوده و برنامه ریزی کرده و درست سر ساعتی که تاریخ عوض

میشه پیام فرستاده.

اونم نه یه دونه بلکه 4 تا...حقیقتا در اوج ناراحتی و بغض(نمیدونم چرا برعکس

همه آدما که روز تولدشون خوشجالن و میگن و میخندن چرا من روز تولدم غمگینم

و بغض گلومو میگیره) خوشحال شدم.

پیش دستی کرد و قبل از خودم بهم تبریک گفت.

 

امشب شب تولدمه نمیدونم 26 ساله شدم یا 27 ساله شایدم 28 ساله!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۹
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

اعتماد بنفس بالا داشتن هم معضلیه ها !

چند روزی بود فیلـَ ـم یاد هندوستان کرده بود و بیاد کارشناسی دوست داشتم

برم ورزش دوچرخه سواری رو بصورت حرفه ای ادامه بدم

زنگ زدم تربیت بدنی و به آقایی که گوشی رو برداشت گفتم شهرستان هیئت

دوچرخه سواری بانوان داره عایا؟

ایشون گفتن نه

بعد گفت رشته های دیگه هست ، چرا دوچرخه سواری حالا؟

گفتم هم علاقه دارم هم قبلا کار کردم هم دوران دانشجویی مسابقات دانشگاه

شرکت کردم و رتبه سوم شدم.

آقاهه گفت جدی؟(با لحن تعجب آمیزانه) ، پس بعد از ظهر تشریف بیار تربیت بدنی

تا ترتیب ملاقات با رئیس دوچرخه سواری شهرستان رو بدم و شما اگه میتونی تو هیئت

رئیسه دوچرخه سواری بانوان مشغول بکار شو...میتونی که؟

بنده هم کاملا با اعتماد بنفس گفتم بله،چرا نتونم،خیلی هم خوب،ساعت 4 عصر خوبه؟

ایشون هم با رئیس تماس گرفتن و بعد گفتش که بله همون 4 خوبه.

گوشی رو که قطع کردم  خودم کلی به این کارم خندیدم که عضو هیئت رئیسه

شدن رو کجای دلم بذارم آخه

اولش تصمیم گرفتم قضیه رو مسکوت بذارم و بعد از ساعت 4 که رفتم و برگشتم به

خونواده بگم امروز چیکارا کردم...اما روح خبیثم نذاشت و ظهر که داداش کوچیکه اومد

خونه با خنده و هیجان قضیه رو براش تعریف کردم...اینجوری شده بود و بعدشم گفت

فرفر اعتماد بنفستو !!!!!

چن دیقه بعد داداش بزرگه و بازم تعریف کردن جریان دوچرخه سواری و خنده های بلند

داداش بزرگه و بازم شنیدن جمله "عجب اعتماد بنفسی داری تو! " حالا واقعا ساعت 4

میخوای بری؟میخوای بری چی بگی؟بگی 7-8 سال پیش یه بار مسابقات دانشگاه شرکت

کردی و جز نفرات برتر شدی ولی از اون موقع تا حالا دیگه حتی یه بارم پات به رکاب

دوچرخه نخورده؟

گفتم عاره ، چرا که نه؟ من میتونم !

خلاصه ناهار خوردن همش به خندیدن بدجنسانه داداشام به من گذشت و بعدشم

یه کوچولو استراحت و آماده شدن و پرواز بسوی تربیت بدنی.

اولین بارم بود که میرفتم قسمت اداری تربیت بدنی...ورزشگاه رفته بودم اما قسمت اداری نه!

یه مدتی چرخ زدم تا اتاق اون آقایی که صبح باهاش تماس گرفته بودم رو پیدا کردم ...حدودای

4:10 دیقه بود...در زدم و رفتم توی اتاق ، با استقبال گرم اون آقا مواجه شدم ولی هنوز

آقای رئیس نیومده بود...یه ده دیقه ای نشستم تا آقای نیکراه (نیکراد-نیکخواه-نیکزاد یا ... ؟!)

اومدن.یه آقای تقریبا مسن با ظاهر و قیافه بسیار شیک و باکلاس که عنوان سرمربی رشته

دوچرخه سواری شهرستان و رئیس هیئت رئیسه دوچرخه سواری داشتن.

بعد از حدود نیم ساعت صحبت کردن به نتیجه مشخصی نرسیدیم....ایشون گفتن

که چند وقت پیش شهرستان رشته دوچرخه سواری بانوان داشت اما با مخالفت

شدید عده ای (شما بخون فرماندار و امام جمعه و ...)مواجه شد! و فعلا این رشته بحالت

تعلیق دراومده ولی تا یکی دو ماه دیگه باز شروع بکار میکنه.

و اینک مشکلاتی که سر راه خانوما توی این رشته هس

1. خرید دوچرخه با خوده ورزشکاره حال اینکه این قانون فقط واسه خانوماس و خود

تربیت بدنی واسه آقایون دوچرخه تهیه میکنه! (آقاهه به من گفت از نظر مالی

مشکلی نداری واسه خرید دوچرخه و لوازم دیگه؟گفتم هزینه اش چقد میشه؟

گفت دوچرخه از 4 میلیون تومن تا 20 میلیون یا بیشتر + کفش مناسب دوچرخه سواری

که ارزونترینش حدود 250 هزار تومنه + لباس و کلاه و ...) هیچی دیگه با یه حساب

سر انگشتی بابام باید ماشینشو بفروشه تا من بتونم رشته ورزشی مورد علاقم

رو دنبال کنم

2. نداشتن پیست مناسب برای خانوما !

3. حتی توی مسابقات دوره های قبل هم برای ورزشکاران خانوم یه سری مشکلات

روحی و استرس هایی بوجود آوردن که هیچکدوم نتونستن مقام بیارن !

و

... (این رشته سر دراز دارد)

 

به این میگن فقر فرهنگیحالم از این همه تبعیض بهم میخوره...قشر تو سری خور

هستیم که خیلی مواقع بدجور جلوی پیشرفتمونو گرفتن که همیشه برامون مانع ایجاد

شده ولی بکوری چشم همه اونایی که چشم ندارن پیشرفت خانوما رو ببینن 

ما خانوما به بالاترین درجات علمی ، ورزشی ، اجتماعی و ... رسیدیم و خواهیم رسید.

منم حتما رشته ای رو که دوست دارم ادامه میدم حتی اگه همه باهام مخالف باشن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۸
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

طبق معمول هر جمعه میریم خونه آقاجون تا یه روز پاییزی قشنگ رو دور هم باشیم و

خوش بگذره...ناهار رو که میخوریم بابا میره کارای زمینشو انجام بده و مامان اینا میرن

استراحت کنن و من و داداشا و آقاجون هم میشینیم دربی ببینیم.

به آقاجون میگیم آقا قرمز یا آبی؟میگه کی قرمزه کی آبی؟داداشا آبی بودن و فقط من

قرمز بودم (البته داداش بزرگه هم پرسپولیسیه منتها اون موقع خوابگاه بود) آقا گفت پس

منم قرمز.نیمه اول رو میبینیم و بازی مساویه و اصلا هیجان نداره ، آقا پا شد رفت خوابید

و منم خواب بعد از ظهر رو به دیدن بازی بی هیجان  استقلال - پرسپولیس ترجیح دادم.

زیاد خواب نمیبینم ، خواب مرده که دیگه خیلی کم! ولی خواب دیدم که عموی بابام که

خونشون کنار خونه آقاجونم بود و چند سالی بود فوت شده بود تو حیاط خونه آقاجونم راه

میرفت.از خواب که بیدار شدم بساط چای و آش رشته و عصرونه به راه بود. خوردیم و یه کمی

گل گفتیم و شنفتیم و شوخی کردیم و با هم به هم خندیدیم و ... . دیگه هوا داشت تاریک

میشد باید برمیگشتیم خونه که داداشا واسه صبح شنبه آماده بشن برن کلاس. آقا خیلی

خیلی اصرار کرد که شام بمونیم و بعد بریم اما تشکر کردیم و اومدیم...هوا تاریک تاریک بود که

رسیدیم خونه ، من و داداش کوچیکه رفتیم یه بازی پرنده ای کامپیوتری بازی میکردیم که

تلفن زنگ خورد (یکی از بدترین تلفن های عمرم) خبر دادن که آقا حالش بده و بیمارستانه ، یعنی

هیچکدوم از ماها باور نمیکردیم که حال آقا بد باشه چون یکساعت پیش دیده بودیمش که

سرحال و قبراق و پرانرژی بود...گفتیم حتما یکی دیگه طوریش شده...تو دل هممون یه استرس

خاص بود و آمادگی برای شنیدن یه خبر بد .

بابا مامان آماده شدن برن بیمارستان و من مدام أ من یجیب ... میخوندم ، دلم آشوب

بود...چند ساعتی گذشت تا مامان اینا اومدن و هردوشون گریه میکردم. تموم! به همین

راحتی! به این زودی آقاجونی که سالم ِ سالم بود و هیچیش نبود ، آقاجونی که همه فک

میکردن نبیره و ندیده اش هم میبینه به این راحتی روحش پرواز کرده بود.

اون سال ماه رمضون کامل تو شهریور بود و آقا همه روزه هاشو تو اون سن با اون گرمای

هوا و روزای بلند تابستون بدون کم و کاست گرفت و فقط 10 روز بعدش آسمونی شد.

چقد دلم برای آقای مهربونم تنگ شده..چقد خاطرات خوب داشتیم از آقا...چقد زود پرکشید.

آقای سیدی که همه به سرش قسم میخوردن...که پیربابای واقعی بود...که همه آدمایی

که میشناختنش می اومدن خونش حتی شده یه تیکه نبات کوچولو میگرفتن برای برکت

خونشون یا سلامتی بچه ها و مریضاشون ، که سید به تمام معنا بود.

عاشق نماز خوندنش بوذم...عاشق شوخیا و سر بسرمون گذشتناش... عاشق بلند بلند

نماز صبح خوندناش ...عاشق دعای خیر کردناش برای کساییکه میشناخت و نمیشناخت.

دلم براش تنگ شده.

و جمعه شب 10 مهر 1388 شد بدترین شب زندگی من ، که مامان اینا رفتن خونه آقا و ما

بچه ها خونه موندیم و من تا خود صبح چشم رو هم نذاشتم و اشک ریختم.

برای شادی روح آقاجونم صلوات بفرستید.

جمعه های بعد از اون جمعه دیگه کسی رو نداشتیم که بریم خونشون و با انرژی مضاعف

برگردیم خونه...جمعه های بعد از اون جمعه رفتن خونه آقا و دیدن جای خالیش برای

هممون سخت و همراه با بغض و اشک بود .

آقای مهربونم میدونم الانم مثه قدیما حواست بهمون هست ، ما هم انصافا شما رو

از یاد نبردیم و تو همه ی دورهمی جمع شدنامون به یاد شما و خوبیاتون هستیم...آقا

شما که نفست حق بود و همیشه دعای خیر میکردی ، الانم به حق جدّ بزرگوارت 

واسطه بین ما و خدا شو و حالمونو بهتر و بهتر کن.

روحت شاد بهترین پدربزرگ دنیا.

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۸
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

عصبانی نوشت حذف شد.

 

وقتی درمورد یه چیز ناخوب بنویسی و همیشه جلو چشمت باشه

یه گوشه از مغزت همیشه درگیرشه و کنج قلبتم سیاه و تیره میشه

و من آدمیم که ناخوب ها رو فراموش میکنه که دلش تیره نشه.

 

* چیزی به اسم "بد" وجود نداره هرچی هست "خوبه" و اگه برخلاف این

باشه میشه "ناخوب"...لفظ "بد" پر از انرژی منفیه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۶
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

وقتی نصف شب بیدار میشی و صدای بارون میشنوی...وقتی یه حس خوب بهت دست

میده و پامیشی پنجره اتاقتو باز میکنی که موقع باز و بسته شدن صدای بچه گربه

سرماخورده میده که گلوشو فشار بدی!

وقتی صبحم با صدای بارون بیدار میشی!

وقتی مراسم شیرخوارگان رو از تلویزیون میبینی و دلت میلرزه واسه بانو رباب!

وقتی مجبوری یه کار دوست نداشتنی انجام بدی!

وقتی دلت غنج میره که بری زیر بارون قدم بزنی ولی حیف!

وقتی روزای پاییزیت دونه دونه دارن بی هدف تموم میشن!

وقتی یاد پاییز پارسال و اولین بارون پاییزی پارسال و ترم آخر دانشجویی می افتی!

وقتی دلت یهویی تنگ میشه واسه یه دوست قدیمی!

وقتی یاهو آنلاین میشی و همه چراغا خاموشه!

وقتی یه پست نوشتنت بیشتر از یکساعت طول میکشه! 

وقتی از نصفه شب دیشب تا همین الان یه بند بارون میاد!

وقتی از پنجره اتاقت آسمونو نگاه میکنی که قرمزه ، یهو دلت سُر میخوره میره

خوابگاه و خاطرات خوابگاه و ترم یک کارشناسی!

وقتی حس میکنی عاشقی تو پاییز و یه لیوان چای خوشرنگ که بخارش مارپیچ 

میره تا محو بشه چقد میچسبه!

وقتی همه چی آرومه من چقد خوشحالم!

وقتی یه خدای مهربون داری که هرچقدرم بد باشی باز شبا جواب شب بخیرتو میده!

وقتی ... !

شب بخیر خدای مهربونم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۶
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

چند شبی بود که تصمیم گرفته بودیم بریم عیادت عمو تا اینکه قسمت شد و دیشب

رفتیم.(متاسفانه عمو به یه بیماری خاص تقریبا خطرناک لاعلاج مبتلا شدهبرای

سلامتیش دعا کنید)

وقتی رسیدیم دیدیم پسرعمه هم با خانومش و دختر کوچولوش هستن.اسم خانم این

پسر عمه زهراس و اسم دخترش فاطمه و همه تقریبا اشتباه میگیرن اسم مادر و دختر رو.

داداش بزرگه میخواست نظر این دختر کوچولو رو به خودش جلب کنه و باهاش بازی کنه

مونده بود بگه زهرا کوچولو بیا بغل عمو یا فاطمه کوچولو بیا بغل عمو

گفت فرفر اسم این دختره زهراس یا فاطمه؟ گفتم زهرا ، عه نه ببخشید فاطمه...گفت

بیخیال تو هم مطمئن نیستی یهو سوتی بدم و آبرومون بره ، خلاصه از خیر بازی با نوه

عمه گذشت

و حالا خاطرات کودکی با عمو کوچیکه

بچه که بودیم خونه پدربزرگ رو فقط و فقط بخاطر عموی ته تغاری مادرجون دوست داشتیم

که بریم تو اتاق 3 در 3 عمو ، طاقچه کتاباشو نگاه کنیم ، نوار کاست هاشو زیر و رو کنیم

و بهم بریزیم با مدادهای کوچولوش که دیگه نمیشد باهاشون نوشت بازی کنیم که برامون

نقاشی بکشه و داداش بزرگه گیر بده که برام گربه و جوجه و سگ و ... بکش حالا باباشو

حالا مامانشو خلاصه تا کل فک و فامیلشو نمیکشید بیخیال نمیشد ( تا جاییکه بعضی

وقتا میگف عمو کوچیکش هم بکش) عجیب اینکه عمو هم پایه پایه بود و فوق العاده

باحوصله...قسمت هیجان انگیزش هم وقتی بود که مامان بزرگ صدامون میزد بریم غذا

بخوریم و همه نوه های ننه آقا سر اینکه کی با قاشق عمو غذا بخوره دعواشون میشد

( قاشق عمو خاص بود طرحش خیلی باحال بود و مامان جون فقط همون یه دونه قاشق

رو با اون طرح داشت) و

بلا استثنا هم یا داداش بزرگه یا پسرعمو برنده میشدن و قاشق برای اونا میشد و طبیعتاً

قهر بقیه بچه ها و غذا نخوردن و ناز کشیدن ننه آقا که از این به بعد نوبتیش میکنیم ولی

دفعه بعد هم دوباره همه مغلوب این دوتا نوه بزرگتر میشدن . هنوزم که هنوزه بعد از گذشت

بیست و چند سال عمو اون قاشق سحرآمیز رو داره و این قاشق یه نوستالژی زیبا و

دوست داشتنیه وقتی دیگه نه ننه آقا هست و نه آقا نه اون خونه با دو تا درخت توت و

یه حوض که وسطش فواره بود و نه هیچیه دیگه.

عمویی الانم همونقدر حوصله دار و پایه اس با اینکه از وقتی زن عمو اومد کلاً مصادرش

کرد برای خودش

دیشبم خونشون کلی خوش گذروندیم و گفتیم و خندیدیم ، عمو بخاطر شغلش (پرستاره

) با آدمایی از قشرای مختلف برخورد داره ، از خاطره ها و قسمتای باحال کارش گفت ، از

دوران دانشجویی و کارآموزیش از اینکه تو بخشای مختلف بیمارستان (جراحی،اورژانس، ccu)

کار کرده ولی خودش قسمت جالب و خاطره انگیز کارشو زمانی میدونه که تو بخش روانی

مشغول بکار بوده ، از خاطرات آدمایی که مشکل روانی دارن و چیزی که برای من خیلی جالب

بود یه دسته بیمارانی بودن که مانیک بودن و گفت که همیشه خوشحالن و در حال بزن و برقص

و بسیار پر انرژی  و همیشه در حال ورجه وورجه ان گفت کلا شادن و اصن هیچوقت نمیرن تو لاک

خودشون و فاز دپرسی و اینا.

خلاصه ساعت گذشت و گذشت و گفتیم و شنیدیم و خندیدیم و خوش بودیم تا موقع برگشتن.

تو راه برگشت وقتی داشتم حرفا رو تو ذهنم مرور میکردم یه قسمتش برام پر رنگتر از بقیه

اتفاقات مهمونی بود و اون اینکه منم خیلی پر انرژی و شاد و خندون و خوشحال و همیشه

در حال بزن و بکوبم به خودم گفتم فرفر نکنه تو هم مانیک باشیهیچی دیگه کم کم

داشتم تو ذهنم خودمو آماده میکردم که برم خودمو به بخش روانی بیمارستان معرفی کنم

که به این نتیجه رسیدم که اونیکه چند پست قبل افسرده بود و به زمین و زمان فحش میداد

عمه من بود پس؟!

خلاصه اینکه خطر مانیک بودن از بیخ گوشم گذشت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۵
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

داشتم میز صبحونه رو جمع میکردم که کنار سماور چشمم خورد به کبریت...روش جدول سودوکو

بود منم که عاشق و استاد جدول حل کردن (حالا هر نوعش که میخواد باشه)

ایشون بودن

 

دستمم گاهی وقتا به عنوان چک نویس استفاده میشد .

 

+ عاشق مشکی و صورتی شدم تو شهر موشا...دهه شصتیه اصیل بودن با عشق واقعی 

 

+ فعلا که کامپیوتر و نت و دنیای مجازی تعطیله دارم یه چیز خوشگل میدرستم تو اوقات بیکاریم

کامل شد عکسشو میذارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۴
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

قضیه از این قرار بود که رفته بودم دانشگاه کتابایی که 3 - 4 ماه از تمدید چند بارشون میگذشت

رو تحویل بدم. ساعت چند ؟ ساعت 10 صبح . شبش هم تو همون شهر محل تحصیل عروسی

مهمون بودیم ، پس باید میموندم تا عصر بابا اینا بیان دنبالم.کتابا رو که تحویل دادم رفتم تو نمازخونه

دانشکده تا 4 و نیم خوابیدم.با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم :

مامان : کجایی ؟چیکار میکنی؟

فرفر : مامان حوصلم سر رفته بیایید دیگه.

+ : ما معلوم نیس کی بیاییم

فرفر : خب من چیکاااااار کنم پس؟

+ : نمیدونم،میخواستی خاله زنگ زد که بیاد دنبالت کلاس نذاری و بری

فرفر : تازه علاوه بر خاله دایی هم زنگ زد واسه اونم کلاس گذاشتم (خوشم نمیاد تهنا برم مهمونی)

+ : خب پس حقته حوصلت سر بره.

فرفر : 

+ : خدافظ

فرفر : ماماااااااااااااااان

+ : بله؟

فرفر : برم سینما ؟

+ : سینما؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تنهایی؟؟؟؟؟؟؟ نه

فرفر : خب پس من چیکار کنم تا وقتی شما میایید؟

+ : نمیدونم هر کار میخوای بکن

فرفر : برم؟

+ : برو

فرفر : اوکی مرسی خدافظ 

________________________

دم در سینما

ببخشید آقا سانس بعدی ساعت چند شروع میشه؟ 6 و نیم

رو ساعت نگاه میکنم یعنی حدود 40 دیقه دیگه .

یه بلیط لطفا

یه دونه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!(اینقد که آقاهه تعجب کرد فک کنم اولین آدمیم که تو کل تاریخ

تنهایی میره سینما)

میرم یه سری خرت و پرت که لازم دارم میخرم تا هم وقت بگذره و هم استفاده بهینه کرده باشم از وقتم

________________________

ساعت 6 و نیم - توی سینما - صندلی 7 - محاصره شده بین دو تا بچه 3-4 ساله که با مامانشون

اومدن شهر موشا ببینن

تمام صندلیا تقریبا پر بود و مخاطبای فیلم شامل سه گروه میشدن ، یکی مامان باباهای جوونی که

بچه هاشونو آورده بودن موشوندان رو ببینن یکی هم دوز دختر دوز پسرا و گروه سوم که خیلیم

خاصه ...... (اگه گفتین؟هر کی درست بگه جایزه میگیره...به جون فرفر جایزه واقعنکی

میدم اگه درست بگین)

هنوز به اندازه 1000 تومن از فیلمم ندیده بودم که داداش کوچیکه زنگ زد گفت کجایی بیاییم دنبالت؟

و اینگونه بود که تو خماریه بقیه فیلم موندم

___________________________

چند شب بعد - باز سینما - ساعت 9 و نیم شب

اتفاقات عروسی بمونه واسه یه پست مجزا اما فرفر خانوم بقدری فیلم شهر موشا رو دقیق مورد

انتقاد های کارشناسانه قرار داد که داداشاش هم ترغیب شدن برن فیلم رو ببینن البته با حضور

دوباره فرفر

تو سینما هم دقیقا دو برادر اینجوری خواهرشونو ساپورت کرده بود

 

خعلی چسبید کلی گفتیم و خندیدیم و شیطونی کردیم

___________________________

پانوشت : کامنتاتونو خوندم منتها بخاطر عدم دسترسی به سیستم با کیبورد فارسی فعلا شرمنده

که تاییدشون نکردم

ولی شما کامنت بذارید برای دلگرمیه اینجانب

تو اولین فرصت که مثه الان به سیستم بی صاحب برسم به همتون سر میزنم

___________________________

پس سوال مسابقه شد : گروهِ سومِ  مخاطبان فیلم را بنویسید

به برندگان جوایز نفیسی اهدا میگردد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۲
فرفر سادات