نامه ای برای سی سال بعد

سادات خانوم و آقا سیدش

نامه ای برای سی سال بعد

سادات خانوم و آقا سیدش

۳۰
مرداد ۹۴

چند شبی بود که تصمیم گرفته بودیم بریم عیادت عمو تا اینکه قسمت شد و دیشب

رفتیم.(متاسفانه عمو به یه بیماری خاص تقریبا خطرناک لاعلاج مبتلا شدهبرای

سلامتیش دعا کنید)

وقتی رسیدیم دیدیم پسرعمه هم با خانومش و دختر کوچولوش هستن.اسم خانم این

پسر عمه زهراس و اسم دخترش فاطمه و همه تقریبا اشتباه میگیرن اسم مادر و دختر رو.

داداش بزرگه میخواست نظر این دختر کوچولو رو به خودش جلب کنه و باهاش بازی کنه

مونده بود بگه زهرا کوچولو بیا بغل عمو یا فاطمه کوچولو بیا بغل عمو

گفت فرفر اسم این دختره زهراس یا فاطمه؟ گفتم زهرا ، عه نه ببخشید فاطمه...گفت

بیخیال تو هم مطمئن نیستی یهو سوتی بدم و آبرومون بره ، خلاصه از خیر بازی با نوه

عمه گذشت

و حالا خاطرات کودکی با عمو کوچیکه

بچه که بودیم خونه پدربزرگ رو فقط و فقط بخاطر عموی ته تغاری مادرجون دوست داشتیم

که بریم تو اتاق 3 در 3 عمو ، طاقچه کتاباشو نگاه کنیم ، نوار کاست هاشو زیر و رو کنیم

و بهم بریزیم با مدادهای کوچولوش که دیگه نمیشد باهاشون نوشت بازی کنیم که برامون

نقاشی بکشه و داداش بزرگه گیر بده که برام گربه و جوجه و سگ و ... بکش حالا باباشو

حالا مامانشو خلاصه تا کل فک و فامیلشو نمیکشید بیخیال نمیشد ( تا جاییکه بعضی

وقتا میگف عمو کوچیکش هم بکش) عجیب اینکه عمو هم پایه پایه بود و فوق العاده

باحوصله...قسمت هیجان انگیزش هم وقتی بود که مامان بزرگ صدامون میزد بریم غذا

بخوریم و همه نوه های ننه آقا سر اینکه کی با قاشق عمو غذا بخوره دعواشون میشد

( قاشق عمو خاص بود طرحش خیلی باحال بود و مامان جون فقط همون یه دونه قاشق

رو با اون طرح داشت) و

بلا استثنا هم یا داداش بزرگه یا پسرعمو برنده میشدن و قاشق برای اونا میشد و طبیعتاً

قهر بقیه بچه ها و غذا نخوردن و ناز کشیدن ننه آقا که از این به بعد نوبتیش میکنیم ولی

دفعه بعد هم دوباره همه مغلوب این دوتا نوه بزرگتر میشدن . هنوزم که هنوزه بعد از گذشت

بیست و چند سال عمو اون قاشق سحرآمیز رو داره و این قاشق یه نوستالژی زیبا و

دوست داشتنیه وقتی دیگه نه ننه آقا هست و نه آقا نه اون خونه با دو تا درخت توت و

یه حوض که وسطش فواره بود و نه هیچیه دیگه.

عمویی الانم همونقدر حوصله دار و پایه اس با اینکه از وقتی زن عمو اومد کلاً مصادرش

کرد برای خودش

دیشبم خونشون کلی خوش گذروندیم و گفتیم و خندیدیم ، عمو بخاطر شغلش (پرستاره

) با آدمایی از قشرای مختلف برخورد داره ، از خاطره ها و قسمتای باحال کارش گفت ، از

دوران دانشجویی و کارآموزیش از اینکه تو بخشای مختلف بیمارستان (جراحی،اورژانس، ccu)

کار کرده ولی خودش قسمت جالب و خاطره انگیز کارشو زمانی میدونه که تو بخش روانی

مشغول بکار بوده ، از خاطرات آدمایی که مشکل روانی دارن و چیزی که برای من خیلی جالب

بود یه دسته بیمارانی بودن که مانیک بودن و گفت که همیشه خوشحالن و در حال بزن و برقص

و بسیار پر انرژی  و همیشه در حال ورجه وورجه ان گفت کلا شادن و اصن هیچوقت نمیرن تو لاک

خودشون و فاز دپرسی و اینا.

خلاصه ساعت گذشت و گذشت و گفتیم و شنیدیم و خندیدیم و خوش بودیم تا موقع برگشتن.

تو راه برگشت وقتی داشتم حرفا رو تو ذهنم مرور میکردم یه قسمتش برام پر رنگتر از بقیه

اتفاقات مهمونی بود و اون اینکه منم خیلی پر انرژی و شاد و خندون و خوشحال و همیشه

در حال بزن و بکوبم به خودم گفتم فرفر نکنه تو هم مانیک باشیهیچی دیگه کم کم

داشتم تو ذهنم خودمو آماده میکردم که برم خودمو به بخش روانی بیمارستان معرفی کنم

که به این نتیجه رسیدم که اونیکه چند پست قبل افسرده بود و به زمین و زمان فحش میداد

عمه من بود پس؟!

خلاصه اینکه خطر مانیک بودن از بیخ گوشم گذشت

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۳۰
فرفر سادات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی