نامه ای برای سی سال بعد

سادات خانوم و آقا سیدش

نامه ای برای سی سال بعد

سادات خانوم و آقا سیدش

۳۰
مرداد ۹۴

طبق معمول هر جمعه میریم خونه آقاجون تا یه روز پاییزی قشنگ رو دور هم باشیم و

خوش بگذره...ناهار رو که میخوریم بابا میره کارای زمینشو انجام بده و مامان اینا میرن

استراحت کنن و من و داداشا و آقاجون هم میشینیم دربی ببینیم.

به آقاجون میگیم آقا قرمز یا آبی؟میگه کی قرمزه کی آبی؟داداشا آبی بودن و فقط من

قرمز بودم (البته داداش بزرگه هم پرسپولیسیه منتها اون موقع خوابگاه بود) آقا گفت پس

منم قرمز.نیمه اول رو میبینیم و بازی مساویه و اصلا هیجان نداره ، آقا پا شد رفت خوابید

و منم خواب بعد از ظهر رو به دیدن بازی بی هیجان  استقلال - پرسپولیس ترجیح دادم.

زیاد خواب نمیبینم ، خواب مرده که دیگه خیلی کم! ولی خواب دیدم که عموی بابام که

خونشون کنار خونه آقاجونم بود و چند سالی بود فوت شده بود تو حیاط خونه آقاجونم راه

میرفت.از خواب که بیدار شدم بساط چای و آش رشته و عصرونه به راه بود. خوردیم و یه کمی

گل گفتیم و شنفتیم و شوخی کردیم و با هم به هم خندیدیم و ... . دیگه هوا داشت تاریک

میشد باید برمیگشتیم خونه که داداشا واسه صبح شنبه آماده بشن برن کلاس. آقا خیلی

خیلی اصرار کرد که شام بمونیم و بعد بریم اما تشکر کردیم و اومدیم...هوا تاریک تاریک بود که

رسیدیم خونه ، من و داداش کوچیکه رفتیم یه بازی پرنده ای کامپیوتری بازی میکردیم که

تلفن زنگ خورد (یکی از بدترین تلفن های عمرم) خبر دادن که آقا حالش بده و بیمارستانه ، یعنی

هیچکدوم از ماها باور نمیکردیم که حال آقا بد باشه چون یکساعت پیش دیده بودیمش که

سرحال و قبراق و پرانرژی بود...گفتیم حتما یکی دیگه طوریش شده...تو دل هممون یه استرس

خاص بود و آمادگی برای شنیدن یه خبر بد .

بابا مامان آماده شدن برن بیمارستان و من مدام أ من یجیب ... میخوندم ، دلم آشوب

بود...چند ساعتی گذشت تا مامان اینا اومدن و هردوشون گریه میکردم. تموم! به همین

راحتی! به این زودی آقاجونی که سالم ِ سالم بود و هیچیش نبود ، آقاجونی که همه فک

میکردن نبیره و ندیده اش هم میبینه به این راحتی روحش پرواز کرده بود.

اون سال ماه رمضون کامل تو شهریور بود و آقا همه روزه هاشو تو اون سن با اون گرمای

هوا و روزای بلند تابستون بدون کم و کاست گرفت و فقط 10 روز بعدش آسمونی شد.

چقد دلم برای آقای مهربونم تنگ شده..چقد خاطرات خوب داشتیم از آقا...چقد زود پرکشید.

آقای سیدی که همه به سرش قسم میخوردن...که پیربابای واقعی بود...که همه آدمایی

که میشناختنش می اومدن خونش حتی شده یه تیکه نبات کوچولو میگرفتن برای برکت

خونشون یا سلامتی بچه ها و مریضاشون ، که سید به تمام معنا بود.

عاشق نماز خوندنش بوذم...عاشق شوخیا و سر بسرمون گذشتناش... عاشق بلند بلند

نماز صبح خوندناش ...عاشق دعای خیر کردناش برای کساییکه میشناخت و نمیشناخت.

دلم براش تنگ شده.

و جمعه شب 10 مهر 1388 شد بدترین شب زندگی من ، که مامان اینا رفتن خونه آقا و ما

بچه ها خونه موندیم و من تا خود صبح چشم رو هم نذاشتم و اشک ریختم.

برای شادی روح آقاجونم صلوات بفرستید.

جمعه های بعد از اون جمعه دیگه کسی رو نداشتیم که بریم خونشون و با انرژی مضاعف

برگردیم خونه...جمعه های بعد از اون جمعه رفتن خونه آقا و دیدن جای خالیش برای

هممون سخت و همراه با بغض و اشک بود .

آقای مهربونم میدونم الانم مثه قدیما حواست بهمون هست ، ما هم انصافا شما رو

از یاد نبردیم و تو همه ی دورهمی جمع شدنامون به یاد شما و خوبیاتون هستیم...آقا

شما که نفست حق بود و همیشه دعای خیر میکردی ، الانم به حق جدّ بزرگوارت 

واسطه بین ما و خدا شو و حالمونو بهتر و بهتر کن.

روحت شاد بهترین پدربزرگ دنیا.

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۸
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

عصبانی نوشت حذف شد.

 

وقتی درمورد یه چیز ناخوب بنویسی و همیشه جلو چشمت باشه

یه گوشه از مغزت همیشه درگیرشه و کنج قلبتم سیاه و تیره میشه

و من آدمیم که ناخوب ها رو فراموش میکنه که دلش تیره نشه.

 

* چیزی به اسم "بد" وجود نداره هرچی هست "خوبه" و اگه برخلاف این

باشه میشه "ناخوب"...لفظ "بد" پر از انرژی منفیه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۶
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

وقتی نصف شب بیدار میشی و صدای بارون میشنوی...وقتی یه حس خوب بهت دست

میده و پامیشی پنجره اتاقتو باز میکنی که موقع باز و بسته شدن صدای بچه گربه

سرماخورده میده که گلوشو فشار بدی!

وقتی صبحم با صدای بارون بیدار میشی!

وقتی مراسم شیرخوارگان رو از تلویزیون میبینی و دلت میلرزه واسه بانو رباب!

وقتی مجبوری یه کار دوست نداشتنی انجام بدی!

وقتی دلت غنج میره که بری زیر بارون قدم بزنی ولی حیف!

وقتی روزای پاییزیت دونه دونه دارن بی هدف تموم میشن!

وقتی یاد پاییز پارسال و اولین بارون پاییزی پارسال و ترم آخر دانشجویی می افتی!

وقتی دلت یهویی تنگ میشه واسه یه دوست قدیمی!

وقتی یاهو آنلاین میشی و همه چراغا خاموشه!

وقتی یه پست نوشتنت بیشتر از یکساعت طول میکشه! 

وقتی از نصفه شب دیشب تا همین الان یه بند بارون میاد!

وقتی از پنجره اتاقت آسمونو نگاه میکنی که قرمزه ، یهو دلت سُر میخوره میره

خوابگاه و خاطرات خوابگاه و ترم یک کارشناسی!

وقتی حس میکنی عاشقی تو پاییز و یه لیوان چای خوشرنگ که بخارش مارپیچ 

میره تا محو بشه چقد میچسبه!

وقتی همه چی آرومه من چقد خوشحالم!

وقتی یه خدای مهربون داری که هرچقدرم بد باشی باز شبا جواب شب بخیرتو میده!

وقتی ... !

شب بخیر خدای مهربونم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۶
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

چند شبی بود که تصمیم گرفته بودیم بریم عیادت عمو تا اینکه قسمت شد و دیشب

رفتیم.(متاسفانه عمو به یه بیماری خاص تقریبا خطرناک لاعلاج مبتلا شدهبرای

سلامتیش دعا کنید)

وقتی رسیدیم دیدیم پسرعمه هم با خانومش و دختر کوچولوش هستن.اسم خانم این

پسر عمه زهراس و اسم دخترش فاطمه و همه تقریبا اشتباه میگیرن اسم مادر و دختر رو.

داداش بزرگه میخواست نظر این دختر کوچولو رو به خودش جلب کنه و باهاش بازی کنه

مونده بود بگه زهرا کوچولو بیا بغل عمو یا فاطمه کوچولو بیا بغل عمو

گفت فرفر اسم این دختره زهراس یا فاطمه؟ گفتم زهرا ، عه نه ببخشید فاطمه...گفت

بیخیال تو هم مطمئن نیستی یهو سوتی بدم و آبرومون بره ، خلاصه از خیر بازی با نوه

عمه گذشت

و حالا خاطرات کودکی با عمو کوچیکه

بچه که بودیم خونه پدربزرگ رو فقط و فقط بخاطر عموی ته تغاری مادرجون دوست داشتیم

که بریم تو اتاق 3 در 3 عمو ، طاقچه کتاباشو نگاه کنیم ، نوار کاست هاشو زیر و رو کنیم

و بهم بریزیم با مدادهای کوچولوش که دیگه نمیشد باهاشون نوشت بازی کنیم که برامون

نقاشی بکشه و داداش بزرگه گیر بده که برام گربه و جوجه و سگ و ... بکش حالا باباشو

حالا مامانشو خلاصه تا کل فک و فامیلشو نمیکشید بیخیال نمیشد ( تا جاییکه بعضی

وقتا میگف عمو کوچیکش هم بکش) عجیب اینکه عمو هم پایه پایه بود و فوق العاده

باحوصله...قسمت هیجان انگیزش هم وقتی بود که مامان بزرگ صدامون میزد بریم غذا

بخوریم و همه نوه های ننه آقا سر اینکه کی با قاشق عمو غذا بخوره دعواشون میشد

( قاشق عمو خاص بود طرحش خیلی باحال بود و مامان جون فقط همون یه دونه قاشق

رو با اون طرح داشت) و

بلا استثنا هم یا داداش بزرگه یا پسرعمو برنده میشدن و قاشق برای اونا میشد و طبیعتاً

قهر بقیه بچه ها و غذا نخوردن و ناز کشیدن ننه آقا که از این به بعد نوبتیش میکنیم ولی

دفعه بعد هم دوباره همه مغلوب این دوتا نوه بزرگتر میشدن . هنوزم که هنوزه بعد از گذشت

بیست و چند سال عمو اون قاشق سحرآمیز رو داره و این قاشق یه نوستالژی زیبا و

دوست داشتنیه وقتی دیگه نه ننه آقا هست و نه آقا نه اون خونه با دو تا درخت توت و

یه حوض که وسطش فواره بود و نه هیچیه دیگه.

عمویی الانم همونقدر حوصله دار و پایه اس با اینکه از وقتی زن عمو اومد کلاً مصادرش

کرد برای خودش

دیشبم خونشون کلی خوش گذروندیم و گفتیم و خندیدیم ، عمو بخاطر شغلش (پرستاره

) با آدمایی از قشرای مختلف برخورد داره ، از خاطره ها و قسمتای باحال کارش گفت ، از

دوران دانشجویی و کارآموزیش از اینکه تو بخشای مختلف بیمارستان (جراحی،اورژانس، ccu)

کار کرده ولی خودش قسمت جالب و خاطره انگیز کارشو زمانی میدونه که تو بخش روانی

مشغول بکار بوده ، از خاطرات آدمایی که مشکل روانی دارن و چیزی که برای من خیلی جالب

بود یه دسته بیمارانی بودن که مانیک بودن و گفت که همیشه خوشحالن و در حال بزن و برقص

و بسیار پر انرژی  و همیشه در حال ورجه وورجه ان گفت کلا شادن و اصن هیچوقت نمیرن تو لاک

خودشون و فاز دپرسی و اینا.

خلاصه ساعت گذشت و گذشت و گفتیم و شنیدیم و خندیدیم و خوش بودیم تا موقع برگشتن.

تو راه برگشت وقتی داشتم حرفا رو تو ذهنم مرور میکردم یه قسمتش برام پر رنگتر از بقیه

اتفاقات مهمونی بود و اون اینکه منم خیلی پر انرژی و شاد و خندون و خوشحال و همیشه

در حال بزن و بکوبم به خودم گفتم فرفر نکنه تو هم مانیک باشیهیچی دیگه کم کم

داشتم تو ذهنم خودمو آماده میکردم که برم خودمو به بخش روانی بیمارستان معرفی کنم

که به این نتیجه رسیدم که اونیکه چند پست قبل افسرده بود و به زمین و زمان فحش میداد

عمه من بود پس؟!

خلاصه اینکه خطر مانیک بودن از بیخ گوشم گذشت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۵
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

داشتم میز صبحونه رو جمع میکردم که کنار سماور چشمم خورد به کبریت...روش جدول سودوکو

بود منم که عاشق و استاد جدول حل کردن (حالا هر نوعش که میخواد باشه)

ایشون بودن

 

دستمم گاهی وقتا به عنوان چک نویس استفاده میشد .

 

+ عاشق مشکی و صورتی شدم تو شهر موشا...دهه شصتیه اصیل بودن با عشق واقعی 

 

+ فعلا که کامپیوتر و نت و دنیای مجازی تعطیله دارم یه چیز خوشگل میدرستم تو اوقات بیکاریم

کامل شد عکسشو میذارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۴
فرفر سادات
۳۰
مرداد ۹۴

قضیه از این قرار بود که رفته بودم دانشگاه کتابایی که 3 - 4 ماه از تمدید چند بارشون میگذشت

رو تحویل بدم. ساعت چند ؟ ساعت 10 صبح . شبش هم تو همون شهر محل تحصیل عروسی

مهمون بودیم ، پس باید میموندم تا عصر بابا اینا بیان دنبالم.کتابا رو که تحویل دادم رفتم تو نمازخونه

دانشکده تا 4 و نیم خوابیدم.با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم :

مامان : کجایی ؟چیکار میکنی؟

فرفر : مامان حوصلم سر رفته بیایید دیگه.

+ : ما معلوم نیس کی بیاییم

فرفر : خب من چیکاااااار کنم پس؟

+ : نمیدونم،میخواستی خاله زنگ زد که بیاد دنبالت کلاس نذاری و بری

فرفر : تازه علاوه بر خاله دایی هم زنگ زد واسه اونم کلاس گذاشتم (خوشم نمیاد تهنا برم مهمونی)

+ : خب پس حقته حوصلت سر بره.

فرفر : 

+ : خدافظ

فرفر : ماماااااااااااااااان

+ : بله؟

فرفر : برم سینما ؟

+ : سینما؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تنهایی؟؟؟؟؟؟؟ نه

فرفر : خب پس من چیکار کنم تا وقتی شما میایید؟

+ : نمیدونم هر کار میخوای بکن

فرفر : برم؟

+ : برو

فرفر : اوکی مرسی خدافظ 

________________________

دم در سینما

ببخشید آقا سانس بعدی ساعت چند شروع میشه؟ 6 و نیم

رو ساعت نگاه میکنم یعنی حدود 40 دیقه دیگه .

یه بلیط لطفا

یه دونه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!(اینقد که آقاهه تعجب کرد فک کنم اولین آدمیم که تو کل تاریخ

تنهایی میره سینما)

میرم یه سری خرت و پرت که لازم دارم میخرم تا هم وقت بگذره و هم استفاده بهینه کرده باشم از وقتم

________________________

ساعت 6 و نیم - توی سینما - صندلی 7 - محاصره شده بین دو تا بچه 3-4 ساله که با مامانشون

اومدن شهر موشا ببینن

تمام صندلیا تقریبا پر بود و مخاطبای فیلم شامل سه گروه میشدن ، یکی مامان باباهای جوونی که

بچه هاشونو آورده بودن موشوندان رو ببینن یکی هم دوز دختر دوز پسرا و گروه سوم که خیلیم

خاصه ...... (اگه گفتین؟هر کی درست بگه جایزه میگیره...به جون فرفر جایزه واقعنکی

میدم اگه درست بگین)

هنوز به اندازه 1000 تومن از فیلمم ندیده بودم که داداش کوچیکه زنگ زد گفت کجایی بیاییم دنبالت؟

و اینگونه بود که تو خماریه بقیه فیلم موندم

___________________________

چند شب بعد - باز سینما - ساعت 9 و نیم شب

اتفاقات عروسی بمونه واسه یه پست مجزا اما فرفر خانوم بقدری فیلم شهر موشا رو دقیق مورد

انتقاد های کارشناسانه قرار داد که داداشاش هم ترغیب شدن برن فیلم رو ببینن البته با حضور

دوباره فرفر

تو سینما هم دقیقا دو برادر اینجوری خواهرشونو ساپورت کرده بود

 

خعلی چسبید کلی گفتیم و خندیدیم و شیطونی کردیم

___________________________

پانوشت : کامنتاتونو خوندم منتها بخاطر عدم دسترسی به سیستم با کیبورد فارسی فعلا شرمنده

که تاییدشون نکردم

ولی شما کامنت بذارید برای دلگرمیه اینجانب

تو اولین فرصت که مثه الان به سیستم بی صاحب برسم به همتون سر میزنم

___________________________

پس سوال مسابقه شد : گروهِ سومِ  مخاطبان فیلم را بنویسید

به برندگان جوایز نفیسی اهدا میگردد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۲
فرفر سادات
۲۷
تیر ۹۴


 گفتگوی شازده کوچولو با روباه فوق العادس

 اونجایی که شازده کوچولو به روباه میگه بیا با هم بازی کنیم و روباه میگه

 نمیتونم باهات بازی کنم چون اهلیم نکردن !

 شازده کوچولو با تعجب میپرسه اهلی کردن ینی چی؟

 و روباه میگه اهلی کردن ینی ایجاد علاقه کردن

 و براش توضیح میده که اگه منو اهلی کنی هر دوتامون به هم احتیاج پیدا میکنیم

 تو واسه من میون همه عالم یه موجود یگانه میشی و من واسه تو .

 میگه که اگه منو اهلی کنی انگار زندگیمو چراغونی کردی ، اونوقته که صدای پات

 با صدای پای بقیه فرق میکنه و میشه یه نوای عاشقونه...اونوقته که حتی 

 با دیدن گندمزار یاد موهای طلاییت می افتم و ...


 همه اینا مقدمه بود که بگم دلم لغزیدهblushing...که دارم دنیا رو قشنگتر میبینم و همه چی

 رنگی رنگی شده...کسی وارد زندگیم شده که دلامون اهلی همدیگه شدهlove struck...حس

 قشنگ " مــــــــــا " شدن...حس از خودت گذشتن برای شاد کردن کسیکه قراره همه

 زندگیت بشه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۷
فرفر سادات